رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

تولد آشنايي

مسافرت دوباره

    غار كتله خور... **توی غار داشتم یخ میزدم...   روستاي بابابزرگ بابا مهديم اینجا داشتم حلزون هایی رو که گرفته بودم نشون می دادم...   منجيل و رودبار داشتم به ماهیا نیگا می کردم,خیلی کوچولو بودن... ...
21 مرداد 1392

سفر سرعين

  با مامان جون و خاله ام چند روز رفتيم سرعين.من از ذوق اينكه مي رم استخر هي مي گفتم : نرسيديم...نرسيديم... بابا مهديم واسم يه اردك شناي بزرگ خريد.تا من برم توش پا بزنم شنا كنم... كلي داشت به همه موم خوش مي گذشت كه يهو روز دوم تو حياط هتل داشتم بدو بدو مي كردم يهيويي نمي دونم چي شد كه خوردم زمين,كلي گريه كردم,يك طرف صورتم كلا خوني و كبود شده بود... هر كي منو ميديد مي ترسيد !!! شانس اوردم چشمم چيزيش نشد. ولي همش نيم ساعتي گريه كردم بعدش به باباييم گفتم بايد بريم استخر...اين دفعه مي گفتم من بزرگ شدم خودم بايد شيرجه بزنم با اردك هم نمي خوام شنا كنم... ...
23 تير 1392
1